loading...
انجمن ادبیات فارسی تیزهوشان
literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (2)

 شعر پاییز اخوان ثالث
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .

 

 

 

literature بازدید : 0 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

کاش چون پاییز بودم (فروغ فرخ زاد)
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

پاییز

 

زرد است که لبریز حقایق شده است

                               
تلخ است که با درد موافق شده است

شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی

                              
پائیز بهاری است که عاشق شده است

literature بازدید : 5 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

پاییز

تاج ِ مویت دستباف از شهـر ِ تبریز آمده

زرد و نارنجی، طلا رنگ و دل انگیز آمده

چشمهایت امپراتوری ِ عشقی گمشده

سرمه دان ِ نقـــــره با باران ِ یکریز آمده

نازخاتـــون ِ آپا/دانایی و خونخواه ِ عشق

فر ِ بشکوهت سپاهی غرق ِ تجهیز آمده

لشکری پا در رکاب ِ تو درختان صف به صف

تیغی از شاخه به دست و پا به مهمیز آمده

خش خش ِ برگ است و باد از تیسفون تا پارسه

نامه هـــای ِ  پاره ی ِ  خسروی ِ  پرویـــز آمده

طاق ِ کسرای ِ دو ابروی ِ تو بعد از قرنها

فکـــر ِ رویا رو شدن با ظلم ِ چنگیز آمده

تیشه ی ِ فرهاد روی ِ پلک ِ خط ِ میخی ات

حضرت ِ شیرین سوار ِ اسب ِ شبدیـز آمده

تو پوروچیستای ِ زرتشتی و آتشدان به دست

قلبت از شهریـــوری گـــرم و شررخیــــز آمده

غصه ها را تار و مار از خنده ی ِ خود میکنی

ماه ِ مهـــرت با شبی غمگیـــن گلاویز آمده

حکمرانی کن پس از این پادشاه ِ فصلها !

 

آمدن های ِ تو یعنـــی فصل ِ پاییـــز آمده

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

پاییز به رغم نیّر اعظم

افراخت به باغ و بوستان پرچم

همچون گه امتحان یکی دژخیم

در خشم و لبانش پر ز باد و دم

طفلان چمن ز هیبتش لرزان

رخ‌زرد و نژندچهر و بالاخم

هرکو پی امتحان فراز آید

بیرون کندش ز بوستان در دم

بر سنگ زند دوات مینا را

وز هم بدرد کتاب اسپر غم

شیرازه کشد ز دفتر کوکب

معجر فکند ز عارض مریم

افتد گل اختر از فراز شاخ

زین جور، به زیر پای نامحرم

بر باد دهد بیاض داودی

وز پیکر یاسمین کشد ملحم

از سبزه و گل تهی شود گلشن

چون علم ز صدر خواجهٔ عالم

دستور معارف آنکه نشناسد

خود گوز از کوز و شلغم از بلغم

یک‌چند ز مهر بود با خواجه

پیوند وفاق بنده مستحکم

گفتم که وزیر ازین گرامی‌تر

نازاده ز پشت دودهٔ آدم

دیدم همه خلق دشمنند او را

نامش نبرند جز به لعن و ذم

گفتم که به علم وی حسد ورزند

کاین خواجه بود ز دیگران اعلم

چون یافتمش که نیست در واقع

آن علم که با حسد شود توأم

گفتم که به جاه او حسد آرند

قومی که فروترند ازین سُلّم

دیدم وزرا هم اندربن معنی

هستند شریک خلق بیش و کم

گفتم به یقین ز خلق نیکویش

تشویر خورند اندرین عالم

کاین خواجه ‌ز خوی خوش سبق برده است

در عالم خود ز عیسی مریم

مردانگی و وفا و خوش‌عهدی

در ذات شریف او بود مدغم

این خوش‌منشی و همت والا

با بدمنشان کجا شود همدم

اهریمن هست منکر جبریل

گرسیوز هست دشمن رستم

یکچند بدین خیال‌ها بودم

مستغرق مدح خواجهٔ اعظم

هر جا که حدیث رفتی از خواجه

گفتی شده‌ام به مدحتش ملهم

تا نوبت امتحان فراز آمد

وز تنگ شکر پدید شد علقم‌

نبسوده هنوز دست‌، شد معلوم

چرم همدان ز دیبهٔ معلم

معلومم شد که هیچ بارش نیست

این جفته گذار کُرهٔ بدرم

گه گاه به قند مشتبه گردد

کز دور سپید می‌زند شغلم

ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج

فکرش چو سلیقه‌اش خم‌اندر خم

آنگه که به علم برگشاید لب

آنگه که به نطق برگشاید فم

تحقیقاتی کند پراکنده

گویی که ز دست چرس و می با هم

دیوانگی و سفاهتی مخلوط

پس کبر و جلافتی بدان منضم

هر شخص نجیب‌ از درش محروم

هرگول و سفیه در برش محرم

شهرت‌طلب است‌ و نامجو،‌ لیکن

بر قاعدهٔ برادر حاتم

گر کس نبود مراقبش ناگه

شاشد به میان چشمهٔ زمزم

با جامعهٔ محصلین باشد

دشمن‌، چو بخیل آهوان ضیغم

خواهد که محصلین بی‌ثروت

بی علم زیند و اخرس و ابکم

گوید که چو علم عامه شد افزون

بقال و لبوفروش گردد کم

باید که خواص و اغنیا باشند

با علم وعوام خلق لایعلم

گر خوف ز شه نباشدش یک‌روز

در خمرهٔ کودکان بریزد سم

امسال در امتحان شاگردان

بگشاد عناد فطریش پرچم

از شدت خبث‌، جمله را ردکرد

بنواخت به علم ضربتی محکم

هرگوشه که بد معلمی دانا

زد نیش بر او چو افعی ارقم

هرجای که دید لوطیئی نادان

بر جمع افاضلش نمود اقدم

از قوت معلمین فاضل کاست

بنهاد به صرفه مبلغی برهم

بخشید سپس هزارگان دینار

آن راکه نبود قدر یک درهم

در راه کتاب‌های بی‌مصرف

تقسیم شد آنچه بد درین مقسم

گویی که در انتخاب هر چیزی

بودست به کج‌سلیقگی ملزم

شخص عربی گماشت تا سازد

در سیرت شیعیان یکی معجم

اسرار طبیعی و مقالیدش

پرکرده جهان و نزد تا مبهم

او زر به شفای بوعلی بخشد

تابنهد از آن به زخم ما مرهم

از ترجمهٔ شفا چه سود امروز

کی قطره کند برابری با یم

آنجا که بر آسمان پرد مردم

نازش نسزد بر اشهب و ادهم

این نخبهٔ کار او است خود بنگر

تا چیست بقیتش ز کیف و کم

ای خواجه دریغ لطف شاهنشه

بر چون تو سفیه پر ز باد و دم

غبنا که دراز مدتی دل را

در دوستی تو داشتم خرم

پنداشتم ار مرا غمی زاید

در چشم تو ازغم من آید نم

آوخ که ز جبن و غفلت افزودی

هنگامهٔ بستگی غمم بر غم

خواهم که حمایت از تو برگیرد

آن آصف بارگاه ملک جم

تا با دوسه هجوآن کنم با تو

کت خانه شود حظیرهٔ ماتم

 ملک الشعرای بهار

 

می خورد به پاییز درخت از ژاله

شد مست و شکوفه می‌کند یک ساله

از بهر شکوفه کردنش بین که چمن

هزار طشت لعل از لاله

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند

که برای ایران زمین دعای خیر کند؛

و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین

بزرگ،سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.

بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند

که چرا این گونه دعا نمودید؟

فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلوگیری از خشکسالی

انبارهای اذوقه و غلات می سازیم.

دیگری اینگونه سوال نمود:

برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم.

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم.

و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند ...

تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

و کوروش تبسمی نمودند و این گونه جواب دادند :

من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم

ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد

من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم

که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...

که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.

 

 

 

literature بازدید : 18 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

انبیا گفتند فال زشت و بد

از میان جانتان دارد مدد

گر تو جایی خفته باشی با خطر

اژدها در قصد تو از سوی سر

مهربانی مر ترا آگاه کرد

که بجه زود ار نه اژدرهات خورد

تو بگویی فال بد چون می‌زنی

فال چه بر جه ببین در روشنی

از میان فال بد من خود ترا

می‌رهانم می‌برم سوی سرا

چون نبی آگه کننده‌ست از نهان

کو بدید آنچ ندید اهل جهان

گر طبیبی گویدت غوره مخور

که چنین رنجی بر آرد شور و شر

تو بگویی فال بد چون می‌زنی

پس تو ناصح را مثم می‌کنی

ور منجم گویدت کامروز هیچ

آنچنان کاری مکن اندر پسیچ

صد ره ار بینی دروغ اختری

یک دوباره راست آید می‌خری

این نجوم ما نشد هرگز خلاف

صحتش چون ماند از تو در غلاف

آن طبیب و آن منجم از گمان

می‌کنند آگاه و ما خود از عیان

دود می‌بینیم و آتش از کران

حمله می‌آرد به سوی منکران

تو همی‌گویی خمش کن زین مقال

که زیان ماست قال شوم‌فال

ای که نصح ناصحان را نشنوی

فال بد با تست هر جا می‌روی

افعیی بر پشت تو بر می‌رود

او ز بامی بیندش آگه کند

گوییش خاموش غمگینم مکن

گوید او خوش باش خود رفت آن سخن

چون زند افعی دهان بر گردنت

تلخ گردد جمله شادی جستنت

پس بدو گویی همین بود ای فلان

چون بندریدی گریبان در فغان

یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی

تا مرا آن جد نمودی و بدی

او بگوید زآنک می‌آزرده‌ای

تو بگویی نیک شادم کرده‌ای

گفت من کردم جوامردی بپند

تا رهانم من ترا زین خشک بند

از لئیمی حق آن نشناختی

مایهٔ ایذا و طغیان ساختی

این بود خوی لئیمان دنی

بد کند با تو چو نیکویی کنی

نفس را زین صبر می‌کن منحنیش

که لئیمست و نسازد نیکویش

با کریمی گر کنی احسان سزد

مر یکی را او عوض هفصد دهد

با لئیمی چون کنی قهر و جفا

بنده‌ای گردد ترا بس با وفا

کافران کارند در نعمت جفا

باز در دوزخ نداشان ربنا

 

 مولانا

literature بازدید : 1 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

 

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند


پائلو کوئیلو


همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

 

 

ورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..

 


پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس، مرد و زن را به دعایت مشغول سازم

پدر همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا ن

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه،کشاورز دامپزشک میاره 
دامپزشک میگه:
اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید
گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه:بلند شو بلند شو
گاو هیچ حرکتی نمیکنه...


روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه:
بلند شو بلند شو رو پات بایست
بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش
روز سوم دوباره گوسفند میره میگه:
سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی
 
گاو با هزار زور پا میشه

 


صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه:
"
گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ...گوسفند روقربونی کنید... "

literature بازدید : 4 یکشنبه 1393/10/21 نظرات (0)

ک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس  نامعلوم دارند رسیدگی می  کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی  لرزان نوشته شده بود نامه  ای به خدا !  با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و  بخواند.در نامه این طور  نوشته شده بود :  خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام  با حقوق نا چیز باز  نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد  دلار در آن بود دزدید.این  تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می  کردم.یکشنبه هفته دیگر عید  است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت  کرده ام. اما بدون آن پول  چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از  او پول قرض بگیرم.تو ای  خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن... کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و  نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را  جستجو کردند و هر کدام چند  دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد  و برای پیرزن فرستادند...  همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته  بودند کار خوبی انجام دهند  خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از  این ماجرا گذشت.تا این  که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست  رسیدکه روی آن نوشته شده بود:  نامه ای به خدا !  همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و  بخوانند. مضمون نامه چنین بود  :  خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم  انجام دادی تشکر کنم . با  لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا  کرده وروز خوبی را با هم  بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی  برایم فرستادی...البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان  اداره پست آن را برداشته اند ...!

 

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند



تعداد صفحات : 5

درباره ما
این سایت صرفا جهت قرار دادن مطالب در سطح تیزهوشان و مطالب و اخبار در رابطه با درس ادبیات می باشد. واینجا مکانی است برای نمایش و ارائه فعالیت های ادبی دانش آموزان استعدادهای درخشان دوره اول تربت جام
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 50
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 550